دلارام و شاهزاده
افزوده شده به کوشش: سولماز احمدیفر
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: گردآوری و تألیف: سیدابوالقاسم انجوی شیرازی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۵۷۷ - ۵۸۲
موجود افسانهای: دیو
نام قهرمان: شاهزاده
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: دیو
روایت های بسیاری از این افسانه در دست است که هر کدام به صورتی بیان شده است. طرح کلی افسانه در همه روایت ها یکی است، یعنی عاشق شدن شاهزاده به عکس دل آرام و به دنبال او رفتن، اما در بین راه حوادثی رخ می دهد که در روایت های مختلف این حوادث با هم فرق دارد. از مشترکات این روایات، یکی هم مخفی نگه داشتن تصویر دختر قصه است در اتاق هفتم یا اتاق چهلم یا.... . قهرمان قصه با ترفندی این منع را زیرپا می گذارد و از آن به بعد سرگردانی و تلاش هایش برای رسیدن به محبوب آغاز می شود.
پادشاهی یک پسر داشت. روزی که پسر بزرگ شده بود او را خواست و کلید اطاق های قصر شاهی را به او داد. پسر به اطاق ها یکی یکی سر زد، دید همه پر از اشیاء قیمتی و جواهرات است. تا رسید به اطاقی و دید کلیدش نیست، از پدرش پرسید: «کلید این اطاق کجاست؟» پادشاه گفت: «کلید آن اطاق به درد تو نمی خورد.» آن روز گذشت تا روزی پادشاه به حمام رفت. پسر آمد و کلید آن اطاق را از جیب پادشاه در آورد و رفت در اطاق را باز کرد، دید هیچ چیزی توی آن نیست. موقع بیرون آمدن، چشمش به بالای در و به عکس دختری افتاد که به ماه می گفت تو در نیا که من درآمدم. یک دل نه صد دل عاشق او شد و از هوش رفت. پادشاه که از حمام بیرون آمد دست به جیب خود برد دید کلید آن اطاق نیست. آه از نهادش برآمد. با عجله آمد به قصر و جویای پسرش شد. هیچ کس از او خبری نداشت. رفت توی اطاق دید بی هوش و بی گوش افتاده است. او را به هوش آوردند، پسر گفت: «پدر! این عکس چه کسی است؟ من او را می خواهم.» هر چه پدر نصیحت کرد، سودی نبخشید. عاقبت گفت: «این عکس دختر پادشاه چین و ماچین و نامش هم دلارام است و تو نمی توانی به آن دست پیدا کنی. راه مملکت شان خیلی دور است» پسر گوش نداد. اسباب سفر را آماده کرد. پسر وزیر هم گفت: «من با تو می آیم.» بعد دو تا اسب از سر طویله بیرون کشیدند و اکمه خورجین ها (خورجین کوچک که اشیاء قیمتی را در آن می گذارند.) را پر از جواهرات گران قیمت کردند و پشت به شهر خود و رو به شهر چین و ماچین راه افتادند. رفتند و رفتند تا به شهری رسیدند. در کاروانسرایی منزل کردند و بعد برای تماشای شهر راه افتادند. شنیدند که در شهر نجاری است که چرخ و فلک می سازد که اگر سوار آن بشوی و به راست بچرخانی می رود بالا و اگر به چپ بچرخانی می آید پایین. رفتند پیش نجار و دستور دادند یک چرخ فلک برایشان بسازد. چرخ فلک که حاضر شد سوار آن شدند و به راست چرخاندند و به هوا بلند شدند و راه چین و ماچین را پیش گرفتند، رفتند تا رسیدند به شهر دلارام. پشت شهر پایین آمدند. خورجین جواهرات را برداشتند و وارد شهر شدند. در کاروانسرایی منزل کردند. مقداری جواهرات به کاروانسرادار دادند و جویای دلارام شدند. کاروانسرادار گفت: «آفتاب و مهتاب روی دلارام را ندیده است، شما چطور می خواهید او را ببینید؟ این کار محال است.» باز هم جواهراتی به کاروانسرادار دادند. کاروانسرادار گفت: «من پیرزنی را می شناسم که با دلارام آمد و رفت دارد. او را می بینم بلکه کاری بتواند بکند.» آن وقت رفت و پیرزن را آورد. پسر پادشاه پول زیادی به پیرزن داد تا او را راضی کردند و رفتند خانه پیرزن منزل کردند، ولی تا از دلارام حرف می زدند پیرزن می گفت: «حرف نزنید، دیوارها سوراخ دارد، سوراخ ها موش دارد، موش ها گوش دارند می روند به دلارام خبر می دهند.» آن قدر پول به پیرزن دادند تا راضی شد که راهی پیش پاشان بگذارد. پیرزن گفت: «در این شهر روزهای جمعه باید تمام بازارها باز باشد و همه مردم بروند خانه هاشان. آن وقت دلارام می آید به بازار و گردش می کند و هر چه خواست بر می دارد، بعد هم از طرف دربار پولش را به صاحب دکان می دهند. حالا که تو این طور بی تابی می کنی، برای جمعه آینده تو را توی صندوقی در یک دکان می گذارم تا فقط یک نظر دلارام را ببینی.» بعد روز پنج شنبه که شد یک صندوق تهیه کردند و یک سوراخ به آن گذاشتند. شاهزاده داخل صندوق شد. پسر وزیر آن را به دوش گرفت و راه افتادند تا به در دکان شخصی که با پیرزن آشنا بود رسیدند. پیرزن به صاحب دکان گفت: «این صندوق اینجا باشد تا بعد بیایم ببرم.» صبح جمعه که شد دکان داران دکان ها را باز کردند و منتظر دلارام شدند. شاهزاده از سوراخ صندوق دید دلارام با عده ای کنیز وارد بازار شد. دختری مثل ماه شب چارده. باز طاقت نیاورد و از هوش رفت. دلارام گردشی در بازار کرد و رفت. مردم هم سر کارشان آمدند. پسر وزیر هم آمد صندوق را برد و در صندوق را باز کرد. دید شاهزاده بیهوش افتاده است. او را به هوش آورد و مشورت کردند که چه کنند تا به قصر شاه وارد بشوند. عاقبت گفتند: «خوب است نوازنده بشویم.» و همین کار را هم کردند. پیرزن هم مدام پیش دلارام از نوازندگان تازه ای که به شهر آمده اند تعریف می کرد. عاقبت دلارام دستور داد آنها را به قصر آوردند تا در اطاق دیگر نوازندگی کنند و دلارام گوش بدهد. پیرزن آنها را به قصر آورد. شاهزاده و پسر وزیر هم تا غروب زدند و خواندند. شب که خواستند بروند دلارام دستور داد فردا هم بیایند. موقعی که از قصر خارج شدند، پسر پادشاه داخل صندوقی که جای ساز و دنبک بود رفت و پسر وزیر صندوق را به دوش گرفت و برگشت گفت: «حالا که باید فردا هم بیاییم، اجازه بدهید این صندوق را بگذاریم این جا باشد.» کنیزها هم قبول کردند و پسر وزير صندوق را گذاشت و رفت. شب که شد دلارام شام خورد و خوابید. همه که خوابیدند و به خواب سنگین رفتند، شاهزاده از صندوق بیرون آمد و وارد اطاق دلارام شد. یک بوسه از گونه راستش برداشت و شمعدان طلا را که بالای سرش بود گذاشت پایین پای دلارام و شمعدان نقره را که پایین پاش بود گذاشت بالای سر او و رفت توی صندوق. وقتی که دلارام بیدار شد دید طرف راست صورتش سنگینی می کند و جای شمعدان ها هم عوض شده، دانست کسی وارد قصر شده ولی هر چه جست و جو کرد چیزی نفهمید. صبح پسر وزیر آمد و شاهزاده هم از صندوق خارج شد و باز مشغول نوازندگی شدند. شب باز دلارام دستور داد فردا هم بیایند. پسر وزیر باز هم مثل شب پیش شاهزاده را گذاشت توی صندوق و خودش رفت خانه پیرزن. شب دوباره شاهزاده از صندوق بیرون آمد و یک بوسه از گونه چپ دلارام برداشت و جای شمعدان ها را هم عوض کرد و رفت توی صندوق. صبح دلارام دید طرف چپ صورتش سنگینی می کند و جای شمعدان ها هم عوض شده، اما به روی خودش نیاورد. آن روز هم شاهزاده و پسر وزیر تا شب زدند و خواندند. شب که شد دلارام دستور داد فردا هم بیایید. پسر وزیر به همان طریق شب های قبل، شاهزاده را در صندوق کرد و خوراک مختصری پهلوی او گذاشت و از قصر خارج شد. شب که شد دلارام انگشتش را برید و نمک زد تا خوابش نبرد. پاسی که از شب گذشت دید جوانی وارد اطاقش شد، اما وقتی خواست او را ببوسد دلارام مچش را گرفت. دید جوانی است بسیار زیبا و برازنده، یک دل نه صد دل عاشقش شد. پرسید: «تو کیستی و از کجا آمده ای؟» پسر هم تمام سرگذشت خودش را گفت. دلارام هم او را در قصر خود پنهان کرد. شب ها قصر را خلوت می کرد و در کنار شاهزاده به راز و نیاز و عشق بازی مشغول می شد. چند روزی گذشت، شبی شاهزاده به دلارام گفت: «باید تو را از پدرت خواستگاری کنم.» دلارام گفت: «پدرم قبول نمی کند. باید از این جا فرار کنیم.» آن وقت شبی را برای فرار معین کردند. عصر آن روز دلارام گفت: «دیگر فردا لازم نیست بیایید.» پسر وزیر و شاهزاده از قصر خارج شدند و وسيله سفر را فراهم کردند. سه تا اسب بادپا تهیه کردند و کنار قصر به انتظار ایستادند. شب از نیمه گذشته بود که دلارام از قصر بیرون آمد و به آن دو نفر پیوست. آن وقت سوار شدند و پشت به شهر و رو به بیابان تا صبح راه رفتند. نزدیک صبح خسته و مانده از اسب پیاده شدند. پسر وزیر کناری خوابید. دلارام گفت: «من کشیک می کشم.» شاهزاده هم سرش را روی زانوی دلارام گذاشت و خوابید. چند ساعتی گذشت، دلارام دید از دور گردی نمایان شد. فهمید که پدرش به تعقیبش فرستاده است. دلش نیامد پسر را بیدار کند و از طرفی هم می دید اگر آن دو جوان خواب باشند و لشکریان پدرش برسد، مرگ آنها حتمی است. گریه اش گرفت. قطره اشکی افتاد به صورت شاهزاده. شاهزاده از خواب پرید، پرسید: «چرا گریه می کنی؟» دختر گفت: «پشت سرت را نگاه کن.» شاهزاده نگاه کرد، دید گرد و غبار است. دانست که تعقیبشان کرده اند. پسر وزیر را بیدار کرد و خود را آماده جنگ کردند. طولی نکشید سواران رسیدند و هر دو طرف آماده جنگ شدند، که در آسمان ابری مثل دود بالای سر خود دیدند. لحظه ای نگذشت که دستی از میان ابر دود مانند بیرون آمد و دلارام را گرفت و به آسمان برد. شاهزاده و پسر وزیر و سربازان مدتی به هم نگاه کردند و خیلی مأیوس و افسرده شدند. شاهزاده رو به سواران پادشاه کرد و گفت: «برگردید و آن چه خودتان دیدید به پادشاه بگویید. ما هم برای نجات دلارام می رویم.» آن وقت راه افتادند. پسر وزیر فکری کرد و گفت: «این دست دیوی بود که دلارام را برد.» تا شب اسب تاختند تا رسیدند به کوهستانی و پیاده شدند و در کوهستان به جست و جو پرداختند. مدتی در کوه گشتند تا به غاری رسیدند. مثل این که یک نفر به آنان گفت گمشده شما در همین غار است. نزدیک غار کمین کردند. از عجایب روزگار آن که دیو، دلارام را به همین غار آورده و او را ساقی کرده بود و حالا مشغول میگساری بودند. از آن طرف دلارام در غار بود که دلش گرفت و بی اختیار به بهانه ای از غار بیرون آمد. ناگهان چشمش به پسر وزیر و شاهزاده افتاد. فهمید که شاهزاده با وفا همه جا به دنبال او گشته تا به در غار رسیده است. به آنان نزدیک شد و آهسته گفت: «دیوها دوازده نفرند. شما صبر کنید تا من خبرتان کنم.» برگشت و توی شراب دیوها داروی بیهوشی ریخت و به آنها داد. همه خوردند و بیهوش شدند. آن وقت بیرون آمد و گفت: «داخل بشوید.» آنها خنجرها را کشیدند و داخل غار شدند و بی این که فرصت را از دست بدهند، دیوها را سر بریدند. دلارام از شجاعت و دلاوری و وفای شاهزاده خوشنود شد. شب را در همان جا به سر آوردند و روز به راه افتادند و چندین ماه راه رفتند تا عاقبت به شهر خودشان رسیدند. پسر وزیر جلوتر آمد و مژده آمدن شاهزاده را به پادشاه داد. همه بزرگان به استقبال رفتند و شاهزاده و دلارام را با جاه و جلال تمام به شهر وارد کردند. هفت شبانه روز شهر را آئین بستند و کوس و گبرگه پادشاهی نواختند و بعد دلارام را برای شاهزاده عقد کردند و شاهزاده و دلارام عروسی کردند. پادشاه هم از سلطنت کناره گیری کرد و تاج پادشاهی را به سر پسرش گذاشت. پسر وزیر هم به جای پدرش وزیر شد. به پدر دلارام هم نامه ای نوشتند و پیش آمدها را به او خبر دادند و نامه را با هدیه های فراوان روانه شهر چین و ماچین کردند.